پرنسس بارانپرنسس باران، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

پرنسس باران ؛ هدیه ی پر شکوه خداوند ؛

باران و مهدکودک

نازدونه ی مامان ؛ بالاخره یه استقلال دیگه پیدا کردی و راهی مهد شدی ... از روز 9 اردیبشت شما قدمهای خوشگلت رو گذاشتی توی مهد و من رو با استقلال بی نظیرت شگفت زده کردی ... چقدر خوشحالی و هر روز با ذوق و شوق وصف ناپذیری میری مهد و همبازی بچه ها میشی و فعلا فقط بازی و بازی و بازی . فکر می کنی همه اش باید بازی کنی اونجا و وقتی هم که میام دنبالت بازم به دلت نیست که برگردی و وقتی وارد خونه میشی از خستگی بیهوش میشی.امیدوارم زود زود وارد مراحل یادگیری بشی ... دوستت دارم دختر نازم ... وقتی نیستی خونه بی تو و بدون صدات هیچ صفایی نداره ... اینم از روز اول مهد رفتنت :   اینم از لوازمت که تحویل مهد دادم: این عکس هم مربوط...
17 ارديبهشت 1393

یک روز با مسیحا

دختر قشنگم ؛   چند روز پیش مسیحا و مامان شیمای مهربونش مهمونمون بودن و کلی باهم خوش گذروندیم ... البته قهر و آشتی های شما و دعوا و گریه هاتون نذاشت من و خاله شیما بفهمیم چیکار می کنیم ولی کلی از دست شما دو تا وروجک خندیدیم. اینم عکسهای شما و مسیحا که در کل عاشق هم هستید. عاشق ژستهای مسیحام... آتیش پاره .. ...
17 ارديبهشت 1393

یک روز مهمان دایی علی

باران عزیزم ؛ یه روز بعد از عید رفتیم منزل دایی علی اینا ( دایی بابایی) و حسابی بهمون خوش گذشت ... از صبح تا اخر شب کلی با دایی علی و زندایی سودابه و آقا رضا و حمید خان مشغول بودی و حسابی دلبری می کردی ...زندایی شال محلی سرت کرد و در کنار بخش سنتی خونه اشون کلی ژست گرفتی و عکس انداختی ... دایی اینا دو تا مرغ مینا دارن که باهاشون سرگرم بودی و بهشون غذا میدادی ... غروب هم با دایی رفتین پارک پایین خونه اشون و اونجا با ترس و لرز سوار اسب شدی .. الهی فدات شم مادر ..   باران اسب سوار : قربون اون قیافه ات برم من که ترس ازش میریزه ... مگه هجبور بودی سئارشی آخه مامانی ؟ :)) جا داره از دایی علی مهربون و زند...
17 ارديبهشت 1393

سفرنامه ی شیراز

  گل بهاری من ؛   ببخشید که مدتیه نتونستم وبت رو آپ کنم عزیزم.الان که دارم مینویسم شما خواب هستی و منم یه فرصتی بهم دست داد که بیام و برات بنویسم.اول از همه از سفر نوروزیمون به شیراز مینویسم که هرچند کوتاه بود ولی خیلی بهمون خوش گذشت و کلی از اونجا خوشت اومده بود ... هم اینکه از صبح تا شب همه اش گردش و تفریح بودیم و هم اینکه کلی واسه بابایی لوس میشدی و بابایی هم که گوش بفرمان شما و چی از این بهتر برای شما .. عکسهای سفر و توضیحات رو تو ادامه مطلب میذارم عزیزم. روز اول کلی از جاهای تاریخی دیدن کردیم ... همه رو یکجا رفتیم تقریبا ... آرامگاه حافظ و سعدی و باغ ارم و بازار وکیل ...شیراز یه شهر وصف ناشدنیه ... واقعا زیباییش ...
17 ارديبهشت 1393

سفر به شمال

دردونه ی مامان و بابا ؛ روز 12 فروردین رفتیم شمال و 13 نوروز رو اونجا بدر کردیم ... یه سفر دسته جمعی بود و به همه امون خیلی خوش گذشت .. اینم یه عکس از شما و پدر جون که همه جا با ایشون بودی :   ...
17 ارديبهشت 1393
1